یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

کالسکه سواری

امروز برای اولین دفعه دختر خوشگلم کالسکشو افتتاح کرد و با هم رفتیم خانه مامان مهدی...... طفلکی یسنا تو یه وقتی از سال بدنیا آمد که هوا سرده و اصلا نمی توانم ببرمش بیرون .وقتی هم که میخواییم جایی بریم اینقدر می پوشانمش و تندی سوار ماشین میشیم که هیجا رو نمی بینه ولی امروز دیگه رکورد شکستیم و با کالسکه آوردمش بیرون البته بازم یسنا نتوانست چیزی ببینه چون با سایبان کالسکه و کریرش کاملا استتارش کرده بودم....  
17 آذر 1389

اولین تولد بابایی با حضور یسنا خانوم.....

امسال بهترین تولد برای بابایی بود چون برای اولین بار بود که دختر گلم هم در تولد باباش حضور داشت و جمع سه نفری ما حسابی جمع بود . شب تولد بابایی من همه رو شام دعوت کردم خانه خودمان و تو اولین کادو رو به بابایی دادی .اولین کادویی که زحمت خریدنش گردن خودم بودم .یه شلوار از طرف تو ویه کت از طرف خودم که با هم ست کرده بودم....... راستی امشب بابات ۲۹ سالش تموم شد و وارد ۳۰ سالگی شد. توهم امشب حسابی تیپ زدی و اون دامنی که تو حاملگیم برات بافته بودمو پوشیدی.                                &...
9 آذر 1389

واکسن دو ماهگی با تاخیر

بعد از اینکه از تهران آمدیم فرداش رفتیم و واکسن دو ماهگیتو با تاخیر زدیم.چون موقعی که دو ماهت شد سرما خورده بودی و دکتر اجازه نداد بعدش هم که رفتیم تهران و به محض اینکه برگشتیم با مامانم رفتیم و واکسن یسنا گلم رو زدیم .   قبل از یسنا برای یه پسزی که فکر کنم ۶ ماهش بود واکسن زدن و پسری یه گریه حسابی کرد و از اونجایی که خانوم خانومای ما هم  احساساتیه با شنیدن صدای گریه پسره زد زیر گریه .وقتی خواستن براش واکسن بزنن من پاشو نگرفتم و این مسئولیتو به مامانم واگذار کردم اینقدر تو این هفته اخیر برای این جور کارا گرفته بودمش که دیگه تاب و تحمل دیدن اشکشو نداشتم. به محض فرو کردن سوزن تو پاش جیغش بلندش شد تا حالا ندیدم اینطوری جیغ بکشه ...
28 آبان 1389

اولین سفر یسنا

دختر گلم حالا دو ماهش تمام شده و می خواد اولین مسافرتشو با مامان و باباش بره .ولی این مسافرت یه ذره با مسافرتای دیگه تفاوت داره .چون برای تفریح و خوش گذرانی نمیریم .برای اینکه از سلامت و یا بیماری یسنا مطمئن بشیم داریم می ریم . عصر روز جمعه از خودش چقدر غم انگیزه و شروع سفری که غم و اندوه داره تو یه همچین وقتی چقدر وحشتناکه . ولی بالاخره راهی شدیم . تا همدان یسنای گلم تو بغلم خواب بود و گهگاهی بیدار می شد و شیر می خورد و دوباره می خوابید. و من هم با هر آهنگی که شروع می شد و نگاه به این جاده طول و دراز اشک بود که از چشمام سرازیر می شد.مخصوصا آهنگ    همه چی آرومه تو به من دلبستی         &...
27 آبان 1389

دو ماهگی یسنا

یسنای عزیزم خاطره این ماهتو با کوله باری از غم و اندوه که رو شانه هام سنگینی می کنه برات شروع می کنم . دختر عزیزم نمی دانی توی این دو روز چی بر من و بابایی گذشته .من که خودمو حسابی باختم ولی بابات مثل همیشه در برابر مشکلات قویه و سعی می کنه که به من روحیه بده.باورت می شه دیگه هیچ نذر و نیازی به ذهنم نمی رسه که برای سلامتی تو بکنم . فردا عید قربانه و بابات نذر کرده اگه از تهران برگردیم و تو مشکلی نداشته باشی به خاطر سلامتیت یه گوسفند قربانی کنه.   باورم نمی شه که قلب کوچیکت مشکل داشته باشه.باورم نمی شه نه نباید باور کنم که دو تا سوراخ تو قلبته...... خدایا خیلی دلم گرفته نمی گم از دست تو چون کفره ولی آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ ...
25 آبان 1389

اولین عروسک بازی یسنا

دختر قشنگم ۵۱ روزه که به این دنیا قدم گذاشته و با آمدنش زندگی ما رو صد برابر بهتر و زیباتر کرده .هر روز شاهد یه کار جدید و یه حرکت جدید از دختر گلم هستم و بزرگ شدنشو با تمام وجودم حس می کنم . خدایا هیچ وقت اون روزای اولو فراموش نمی کنم که نه لباسایی که گرفته بودم اندازش بود و نه هیچ کدام دیگه از وسایلش .اصلا نمی شد توی کریر بزارمش از بس که کوچولو بود ولی حالا به لطف و مرحمت تو روز به روز بزرگتر میشه . الان دیگه توی کریرش می شینه و با عروسکاش بازی می کنه .یسنای گلم چقدر خوشحالم که دارم همچین روزی رو می بینم.                       ...
15 آبان 1389

چهل روزگی یسنا

امروز چهل روز از آمدن یسنا به زندگیمان می گذره و این چهل روز برام با وجود یسنا مثل برق و باد گذشت.اینقدر در طول روز سرگزم کارهای یسنا و رسیدگی بهش هستم که نمی فهمم کی شب می شه و روز از نو و روزی از نو .....................   برنامه ما تو این مدت این شده که صبح ها قبل از رفتن مهدی بیدار میشه و شیر می خوره و یه کوچولو دست و پا می زنه تا دوباره می خوابه حدود ساعت ده و یازده دوباره بیدار میشه و اون موقع بهترین لحظات با هم بودن ماست .بعد از اینکه دوباره شیر خورد تو اتاقش جلو آفتاب لختش می کنم و روغن زیتون بهش می مالم و یه ماساژ حسابی بهش می دم .این ماساژه حسابی سر حالش میارش تا دوباره خسته بشه و بخوابه.... امروز صبح با مامانم و مهدی یس...
4 آبان 1389

تنظیم شب و روز

اول از همه بگم که ما یه تصمیم مهم گرفتیم .اونم اینه که اولا یه روز در میان یسنا رو حمام ببریم .چون می گن که رشد بچه خیلی بهتر می شه .بعدش هم پنجشنبه و جمعه ها رو می ریم خانه مامانم .این هفته که رفتیم خیلی خیلی خوب بود و وقتی برگشتیم من یه نیروی تازه گرفته بودم و به مراتب بهتر می توانستم به یسنا برسم . واقعا شب نخوابی ها داشت از پا درم میاورد. چون موقعی که یسنا هم می خوابید باز من کامل نمی خوابم و با کوچکترین صدایی که در میاره از جا می پرم.......   خلاصه تو این دو شبی که پیش مامانم اینا بودیم یسنا کلی حال کرد .علاوه بر اینکه خودش از اینکه اینقدر بهش توجه می کردن حال می کرد به مامان بزرگ و بابا بزرگش و رضا هم کلی حال داد .یکی باهاش حر...
2 آبان 1389

یک ماهگی یسنا

دختر گلم یک ماهه شدن مبارک ....................   عزیز دلم چقدر زود گذشت!اصلا با بودن در کنار تو گذشت ایامو نمی فهمم. مرسی از اینکه آمدی تو زندگیم و روزای زندگی من و باباتو زیباتر کردی. دختر قشنگم بزرگ شدنتو احساس می کنم .دیگه مثل روزای اول که بدنیا آمده بودی ضعیف نیستی.خودت خیلی حرکاتو دیگه انجام می دی که با هر کدام از این حرکات دل مامان و باباتو آب می کنی.کارایی که بعد از یک ماهگیت انجام می دی ایناس: وقتی می خوابانمت خودت سرتو می چرخانی و این طرف و اون طرف رو نگاه می کنی. موقعی که صدات میزنم یا صدای جغجغه هاتو در میارم با چشمای درشتت صدا رو دنبال می کنی. وقتی به پشت می ذارمت یا موقعی که داری شیر می خوریبا پاهات خودتو به جل...
25 مهر 1389